وصیت حمید مصدق
روزی اگر سراغ من آمد به او بگو
من می شناختم او را
نام تو راهمیشه به لبداشت
حتی
در حال احتضار
آن دلشکسته عاشق بی نام و بی نشان
آن مرد بی قرار
روزی اگر سراغ من آمد به او بگو
هر روز پای پنجره غمگین نشسته بود
و گفتگو نمی کرد
جز با درخت سرو
در باغ کوچک همسایه
شبها به کارگاه خیال خویش
تصویری از بلندی اندام می کشید
و در تصورش
تصویر تو بلندترین سرو باغ را
تحقیر کرده بود
روزی اگر سراغ من آمد به او بگو
او پاک زیست
پاکتر از چشمه ای نور
همچون زلال اشک
یا چو زلال قطره باران به نوبهار
آن کوه استقامت
آن کوهاستوار
وقتی به یاد روی تو می بود
می گریست
روزی اگر سراغ من آمد به او بگو
او آرزوی دیدن رویت را
حتی برای لحظه ای از عمر خویش داشت
اما برای دیدن توچشم خویش را
آن در سرشگ غوطه ور آن چشم پاک را
پنداشت
آلوده است و لایق دیدار یارنیست
روزی اگر سراغ من آمد به او بگو
آن لحظه ای که دیده برای همیشه بست
آن نام خوب بر لب لرزان او نشست
شاید روزی اگر
چه ؟ او ؟ نه آه ... نمی آید
سلام دوستان عزیز
نغمه ها
دل از سنگ باید که از درد عشق
ننالد خدا یا دلم سنگ نیست
مرا عشق او چنگ اندوه ساخت
که جز غم در این چنگ آهنگ نیست
به لب جز سرود امیدم نبود
مرا بانگ چنگ خاموش کرد
چنان دل به آهنگ او خو گرفت
که آهنگ خود را فراموش کرد!
نمیدانم این چنگی سرنوشت
چه میخواهد از جان فرسوده ام؟
کجا می کشانندم این نغمه ها؟
که یک دم نخواهند آسوده ام
دل از این جهان بر گرفتم دریغ
هنوزم به جان آتش عشق اوست
در این واپسین لحظه زندگی
هنوزم در این سینه یک آرزوست
دلم کرده امشب هوای شراب
شرابی که از جان بر آرد خروش
شرابی که در آن بینم رقص مرگ
شرابی که هرگز نیابم به هوش
مگر وار هم از غم عشق او
مگر نشنوم بانگ این چنگ را
همه زندگی نغمه ماتم است
نمی خواهم این ناخوش آهنگ را
"فریدون مشیری