جواد جان هرگز امروز که پروانه سکوت کردند تا هجرانت رانجوا کنند فراموش نمی کنم
من اسیر غم چشمان کبوتر بودم

بام چشمان تو پروازم بود

و نمی دانستم گاهی بام هم دام شود

دل که بیچاره ی پرواز بود

یادگاری شد و در بام افتاد

ماندگاری شد و در دام افتاد!

کاروان رفته بود و دیده من همچنان خیره مانده بود به راه خنده می زد به درد و رنجم اشک شعله می زد به تار و پودم آه رفته بودی و رفته بود از دست عشق و امید زندگانی من رفته بودی و مانده بود به جا شمع افسرده جوانی من شعله سینه سوز تنهایی باز چنگال دلخراش گشود دل من در لهیب این آتش تا رمق داشت دست و پا زده بود چه وداعی چه درد جانکاهی چه سفر کردن غم انگیزی نه فشار لبی نه آغوشی نه کلام محبت امیزی گر در آنجا نمی شدم مدهوش دامنت را رها نمی کردم وه چه خوش بود کاندر آن حالت تا ابد چشم وا نمی کردم چون به هوش آمدم نبود کسی هستیم سوخت اندر آن تب و تاب هر طرف جلوه کرد در نظرم برگ ریزان باغ عشق و شباب وای بر من نداد گریه مجال که زنم بوسه ای به رخسارت چه بگویم که فشار غم نگذاشت که بگویم خدا نگهدارت .... ! کاروان رفته بود و پیکر من در سکوتی سیاه می لرزید روح من تازیانه ها می خورد به گناهی که عشق می ورزید او سفر کرد و کس نمی داند من در این خاکدان چرا ماندم؟ آتشی بعد کاروان جا ماند من همان آتشم که جا ماندم ..! فریدون مشیری

باغ بود و دره - چشم انداز پر مهتاب،

ذات ها با سایه های خود هم اندازه.

خیره در آفاق و اسرار عزیز شب،

چشم من بیدار و چشم عالمی در خواب.

نه صدائی جز صدای رازهای شب،

و آب و نرمای نسیم و جیرجیرک ها،

پاسداران حریم خفتگان باغ،

و صدای حیرت بیدار من (من مست بودم، مست)

خاستم از جا

سوی جو رفتم، چه می آمد

آب.

یا نه، چه می رفت، هم زانسانکه حافظ گفت، عمر تو.

با گروهی شرم و بیخویشی وضو کردم.

مست بودم، مست سرشناس، پانشناس، اما لحظه ی پاک و عزیزی بود.

برگکی کندم

از نهال گردوی نزدیک؛

و نگاهم رفته تا بس دور.

شبنم آجین سبز فرش باغ هم گسترده سجاده.

قبله، گو هر سو که خواهی باش.

با تو دارد گفت و گو شوریده مستی.

- مستم و دانم که هستم من-

ای همه هستی ز تو، آیا تو هم هستی؟

مهدی اخوان ثالث