نمی دانستی که از تاریکی می ترسم
همیشه سیاه می پوشیدی
داشتم به تاریکی عادت می کردم
سفید پوشیدی و رفتی
رفت و دنیای دلم را با غروبش جا گذاشت
رفت و تصویر نگاهش را به تاب لحظه هایم جا گذاشت
یک شب آمد پاک و ساده از دیار روشن آئینه ها
صبحدم رفت و مرا با خاطرات پنجره تنها گذاشت
یادت در جسم وجانم خواهد ماند
میعاد
در فراسوی مرزهای تنت تو را دوست می دارم
آینه ها و شب پره های مشتاق را به من بده
روشنی شراب را
آسمان بلند و کمان گشاده ی پل را
پرنده ها و قوس و قزح را به من بده
و راه آخرین را
در پرده ای که می زنی مکرر کن
در فراسوی مرزهای تنم
تو را دوست دارم
در آن دوردست بعید
که رسالت اندام ها پایان می پذیرد
و شعله و شور تپش ها و خواهش ها
به تمامی
فرو می نشیند
و در هر معنا قالب لفظ را فرو می گذارد
چنان چون روحی
که جسد را در پایان سفر
تا به هجوم کرکس های نهانش وا نهد
در فراسوی عشق
تو را دوست می دارم
در فراسوی پرده و رنگ
در فراسوی پیکرهایمان
به من وعده دیداری بده
احمد شاملو