تو میدانی که من هرگز به خود نیندیشیده م ، تو می دانی و همه می دانند که من حیاتم، هوایم، همهء خواستهایم به خاطر تو و سرنوشت تو و آزادی تو بوده است، تو می دانی و همه می دانند که هرگز به خاطر سود خود گامی برنداشته ام، از ترس خلافت تشیّعم را از یاد نبرده ام.
تو میدانی و همه میدانند که نه ترسویم نه سود جو! تو می دانی و همه می دانند که دلم، غرق دوست داشتن تو و ایمان داشتن به توست. تو می دانی و همه می دانند که من خودم را فدای تو کرده ام و فدای تو میکنم که ایمانم تویی و عشم تویی و امیدم تویی و معنی حیاتم تویی و جز تو زندگی برایم رنگ و بویی ندارد طعمی ندارد. تو میدانی و همه می دانند که شکنجه دیدن به خاطر تو، زندان کشیدن برای تو و رنج کشیدن به پای تو تنها لذّت بزرگ من است. از شادی تو ست که من در دل می خندم. از امید رهائی تو ست که برق امید در چشمان خسته ام می درخشد، و از خوشبختی تو است که هوای پاک سعادت را در ریه هایم احساس می کنم.
روزی اگر سراغ من آمد به او بگو
من می شناختم او را
نام تو راهمیشه به لبداشت
حتی
در حال احتضار
آن دلشکسته عاشق بی نام و بی نشان
آن مرد بی قرار
روزی اگر سراغ من آمد به او بگو
هر روز پای پنجره غمگین نشسته بود
و گفتگو نمی کرد
جز با درخت سرو
در باغ کوچک همسایه
شبها به کارگاه خیال خویش
تصویری از بلندی اندام می کشید
و در تصورش
تصویر تو بلندترین سرو باغ را
تحقیر کرده بود
روزی اگر سراغ من آمد به او بگو
او پاک زیست
پاکتر از چشمه ای نور
همچون زلال اشک
یا چو زلال قطره باران به نوبهار
آن کوه استقامت
آن کوهاستوار
وقتی به یاد روی تو می بود
می گریست
روزی اگر سراغ من آمد به او بگو
او آرزوی دیدن رویت را
حتی برای لحظه ای از عمر خویش داشت
اما برای دیدن توچشم خویش را
آن در سرشگ غوطه ور آن چشم پاک را
پنداشت
آلوده است و لایق دیدار یارنیست
روزی اگر سراغ من آمد به او بگو
آن لحظه ای که دیده برای همیشه بست
آن نام خوب بر لب لرزان او نشست
شاید روزی اگر
چه ؟ او ؟ نه آه ... نمی آید
(مصدق)