-
[ بدون عنوان ]
شنبه 24 بهمنماه سال 1383 23:37
میروم خسته و افسرده وزار سوی منزلگه ویرانه خویش بخدا میبرم از شهر شما دل دیوانه وشوریده خویش میبرم تا که درآن نقطه دور شستشویش دهم از لکه عشق شستشویش دهم از رنگ گناه زین همه خواهش بی جا و تباه میبرم تا زتو دورش سازم زتو ای جلوه امید محال میبرم زنده بگورش سازم تا از این پس نکند یاد وصال فروغ فرخزاد
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 24 بهمنماه سال 1383 23:18
نمی دانستی که از تاریکی می ترسم همیشه سیاه می پوشیدی داشتم به تاریکی عادت می کردم سفید پوشیدی و رفتی رفت و دنیای دلم را با غروبش جا گذاشت رفت و تصویر نگاهش را به تاب لحظه هایم جا گذاشت یک شب آمد پاک و ساده از دیار روشن آئینه ها صبحدم رفت و مرا با خاطرات پنجره تنها گذاشت یادت در جسم وجانم خواهد ماند
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 22 بهمنماه سال 1383 01:34
میعاد در فراسوی مرزهای تنت تو را دوست می دارم آینه ها و شب پره های مشتاق را به من بده روشنی شراب را آسمان بلند و کمان گشاده ی پل را پرنده ها و قوس و قزح را به من بده و راه آخرین را در پرده ای که می زنی مکرر کن در فراسوی مرزهای تنم تو را دوست دارم در آن دوردست بعید که رسالت اندام ها پایان می پذیرد و شعله و شور تپش ها و...
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 16 بهمنماه سال 1383 23:33
تو میدانی که من هرگز به خود نیندیشیده م ، تو می دانی و همه می دانند که من حیاتم، هوایم، همهء خواستهایم به خاطر تو و سرنوشت تو و آزادی تو بوده است، تو می دانی و همه می دانند که هرگز به خاطر سود خود گامی برنداشته ام، از ترس خلافت تشیّعم را از یاد نبرده ام. تو میدانی و همه میدانند که نه ترسویم نه سود جو! تو می دانی و همه...
-
تقدیم به شما
دوشنبه 12 بهمنماه سال 1383 23:42
روزی اگر سراغ من آمد به او بگو من می شناختم او را نام تو راهمیشه به لبداشت حتی در حال احتضار آن دلشکسته عاشق بی نام و بی نشان آن مرد بی قرار روزی اگر سراغ من آمد به او بگو هر روز پای پنجره غمگین نشسته بود و گفتگو نمی کرد جز با درخت سرو در باغ کوچک همسایه شبها به کارگاه خیال خویش تصویری از بلندی اندام می کشید و در...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 12 بهمنماه سال 1383 01:39
اگر در چشم هم اشکی ببینیم مجال رفتن از ما می گریزد. برو بگذار این دیوار کهنه به نام عشق من،در من بریزد...!
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 12 بهمنماه سال 1383 00:30
شنیدم که چون قوی زیبا بمیرد فریبنده زاد و فریبا بمیرد شب مرگ، تنها نشیند به موجی رود گوشه ای دور و تنها بمیرد در آن گوشه چندان غزل خواند که آن شب که خود در میان غزلها بمیرد گروهی بر آنند کاین مرغ شیدا کجا عاشقی کرد،آنجا بمیرد شب مرگ،از بیم،آنجا شتابد که از مرگ غافل شود تا بمیرد من این نکته گیرم که باور نکردم ندیدم که...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 10 بهمنماه سال 1383 01:51
نگاه مرد مسافر به روی زمین افتاد : "چه سیب های قشنگی ! حیات نشئه تنهایی است." و میزبان پرسید: قشنگ یعنی چه؟ - قشنگ یعنی تعبیر عاشقانه اشکال و عشق ، تنها عشق ترا به گرمی یک سیب می کند مانوس. و عشق ، تنها عشق مرا به وسعت اندوه زندگی ها برد ، مرا رساند به امکان یک پرنده شدن. - و نوشداری اندوه؟ - صدای خالص اکسیر می دهد...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 10 بهمنماه سال 1383 01:12
دلم گرفت از آسمون هم از زمین هم از زمون تو زندگین چه قدر غم دلم گرفته از همه ای روزگار لعنتی تلخه بهت هرچی بگم من به زمین’ آسمون دسته رفاقت نمیدم..،امشب از اون شباست که من دوباره دیونه بشم تو مستی’ بی خبری اسیر میخونه بشم امشب از اون شباست که من دلم می خواد داد بزنم تو شهر این غریبه ها دردم’ فریاد بزنم از این همه...
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 8 بهمنماه سال 1383 00:43
جواد جان هرگز امروز که پروانه سکوت کردند تا هجرانت رانجوا کنند فراموش نمی کنم من اسیر غم چشمان کبوتر بودم بام چشمان تو پروازم بود و نمی دانستم گاهی بام هم دام شود دل که بیچاره ی پرواز بود یادگاری شد و در بام افتاد ماندگاری شد و در دام افتاد !
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 5 بهمنماه سال 1383 23:55
کاروان رفته بود و دیده من همچنان خیره مانده بود به راه خنده می زد به درد و رنجم اشک شعله می زد به تار و پودم آه رفته بودی و رفته بود از دست عشق و امید زندگانی من رفته بودی و مانده بود به جا شمع افسرده جوانی من شعله سینه سوز تنهایی باز چنگال دلخراش گشود دل من در لهیب این آتش تا رمق داشت دست و پا زده بود چه وداعی چه درد...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 28 دیماه سال 1383 23:40
ب اغ بود و دره - چشم انداز پر مهتاب، ذات ها با سایه های خود هم اندازه. خیره در آفاق و اسرار عزیز شب، چشم من – بیدار و چشم عالمی در خواب. نه صدائی جز صدای رازهای شب، و آب و نرمای نسیم و جیرجیرک ها، پاسداران حریم خفتگان باغ، و صدای حیرت بیدار من (من مست بودم، مست) خاستم از جا سوی جو رفتم، چه می آمد آب. یا نه، چه می رفت،...
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 25 دیماه سال 1383 00:31
وصیت حمید مصدق روزی اگر سراغ من آمد به او بگو من می شناختم او را نام تو راهمیشه به لبداشت حتی در حال احتضار آن دلشکسته عاشق بی نام و بی نشان آن مرد بی قرار روزی اگر سراغ من آمد به او بگو هر روز پای پنجره غمگین نشسته بود و گفتگو نمی کرد جز با درخت سرو در باغ کوچک همسایه شبها به کارگاه خیال خویش تصویری از بلندی اندام می...
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 24 دیماه سال 1383 00:11
سلام دوستان عزیز نغمه ها دل از سنگ باید که از درد عشق ننالد خدا یا دلم سنگ نیست مرا عشق او چنگ اندوه ساخت که جز غم در این چنگ آهنگ نیست به لب جز سرود امیدم نبود مرا بانگ چنگ خاموش کرد چنان دل به آهنگ او خو گرفت که آهنگ خود را فراموش کرد ! نمیدانم این چنگی سرنوشت چه میخواهد از جان فرسوده ام؟ کجا می کشانندم این نغمه ها؟...