به چشمان تو می اندیشم

من به چشمان تو می اندیشم

به تکرار هزاران دست

که تو را می نوشت

من به چشمان تو می اندیشم

وبه شهری که تو را با تمام خوبی هایت

به چراغان دروغین شبانش بخشید
به چشمان تو می اندیشم

حالا که آمده اى

حالا که آمده اى
چرا این قطار ایستاده است؟
چرا این قطار برنمى گردد؟
۲
حالا که آمده اى
گریه نمى کنم
حالا که آمده اى
کیفت را باز کن
دستمالى به من بده
۳
حالا که آمده اى
دیگر نه شاعرم نه عاشق
فقط این پنجره را ببند
تا دلم نگیرد
۴
حالا که آمده اى
سلام
حالا که نمى روى
خداحافظ
اى همه سوز بنان هاى آن مسیر دوردست
۵
حالا که آمده اى
از این چمدان مى ترسم
این چمدان را برمى دارم
این چمدان را
به دریاهاى دور مى اندازم
۶
حالا که آمده اى
دلم براى این ماه و این ستاره مى سوزد
امشب چگونه سر بر بالش خواب مى گذارند
با این همه بیدارى!
محمدرضا عبدالملکیان

منزلی در دوردست

منزلی در دوردست
منزلی در دوردستی هست بی شک هر مسافر را
اینچنین دانسته بودم ، وین چنین دانم
لیک
ای ندانم چون و چند ! ای دور
تو بسا کاراسته باشی به آیینی که دلخواه ست
دانم این که بایدم سوی تو آمد ، لیک
کاش این را نیز می دانستم ، ای نشناخته منزل
که از این بیغوله تا آنجا کدامین راه
یا کدام است آن که بیراه ست
 ای برایم ، نه برایم ساخته منزل
نیز می دانستم این را ، کاش
 که به سوی تو چها می بایدم آورد
 دانم ای دور عزیز !‌ این نیک می دانی
 من پیاده ی ناتوان تو دور و دیگر وقت بیگاه ست
 کاش می دانستم این را نیز
که برای من تو در آنجا چها داری
 گاه کز شور و طرب خاطر شود سرشار
می توانم دید
از حریفان نازنینی که تواند جام زد بر جام
تا از آن شادی به او سهمی توان بخشید ؟
 شب که می آید چراغی هست ؟
 من نمی گویم بهاران ، شاخه ای گل در یکی گلدان
 یا چو ابر اندهان بارید ، دل شد تیره و لبریز
 ز آشنایی غمگسار آنجا سراغی هست
؟
 
مهدی اخوان ثالث