کاش چون پاییز بودم

کاش چون پاییز بودم

کاش چون پاییز خاموش و ملال انگیز بودم

برگهای آرزوهایم یکایک زرد می شد

آفتاب دیدگانم سرد می شد

آسمان سینه ام پر درد می شد

ناگهان طوفان اندوهی به جانم چنگ می زد

اشکهایم همچو باران

دامنم را رنگ می زد

وه چه زیبا بود اگر پاییز بودم

وحشی و پر شور و رنگ آمیز بودم

شاعری در چشم من می خواند شعری آسمانی

در کنارم قلب عاشق شعله می زد

در شرار آتش دردی نهانی

نغمه ی من

همچو آوای نسیم پر شکسته

عطر غم می ریخت بر دلهای خسته

پیش رویم:

چهره ی تلخ زمستان جوانی

پشت سر:

آشوب تابستان عشقی ناگهانی

سینه ام منزلگه اندوه و درد و بدگمانی

کاش چون پاییز بودم کاش چون پاییز بودم



((فروغ فرخزاد))

هر کجا هستم باشم

 

آسمان مال من است

 پنجره،هوا،عشق،زمین مال من است

 

چه اهمیت دارد که گاه می رویدقارچ های غربت

 

نمی دانم که چرا می گویند اسب حیوانیست نجیب؟

 

کبوتر زیبا است؟

 

وچرا در قفس هیچکس کرکس نیست؟

 

گل شبدر چه کم از لاله ی قرمز دارد؟

 

چشم ها را باید شست

 

جور دیگر نگاه کرد

 

واژه را باید شست

 

واژه باید خود باد باشد

 

واژه باید خود باران باشد

 

چترها را باید بست

 

زیر باران باید رفت

 

فکر را خاطره را زیر باران باید برد

 

با همه ی مردم این شهر زیر باران باید رفت

 

دوست را زیر باران باید جست

 

زیر باران باید با زن خوابید

 

زیر باران با ید خوابید

 

چیز نوشت ،حرف زد نیلوفر کاشت

 

زندگی تر شدن پی در پی است

 

زندگی آب تنی در حوضچه ی اکنون است

 

رخت ها را باید بکنیم

 

آب در یک قدمی است

 

( سهراب سپهری)

 

تقدیم به کسی که هنوز نمی دونه

عهد نابستن از آن به که ببندی و نپائی

عهد نابستن از آن به که ببندی و نپائی

باید اول به تو گفتن که چنین خوب چرائی

ما کجائیم در این بحر تفکر تو کجا

همه سهل است تحمل نکنم بار جدائی

این توانم که بیایم سر کویت به گدائی

که دل اهل نظر برد چه سِرّی است خدائی

چه بگویم غمم از دل برود چون تو بیائی

پرتو روی تو گوید که تو در خانه مائی

تو بزرگی و در آئینه کوچک ننمائی

که بدانست که در بند تو خوشتر زرهائی

 

استاد شهریار