همواره چنین می پنداشتم که برای ِ زندگی ، برای انسان ، حتی برای خدا ،"طاقت فرسا ترین "دردها تنهایی است ، مجهول ماندن است ، بی آشنا بودن است ، گنج بودن و در ویرانه ماندن است ، وطن پرست بودن و در غربت بودن است ، مخاطب نداشتن است ، بی کس بودن است ،عشق داشتن و زیبایی نیافتن است ، زیبا بودن و عشق نجستن است ، نیمه بودن است ، زندگی کردن و"برای ِ" نداشتن است ، دل به هیچ پیوندی نبستن است ، جان به هیچ پیمانی نداشتن است ،بی تو بودن است .........

 

"دکتر شریعتی"

 

می‌دانم ای که گمشده‌ای در غبارها

می‌دانم ای که گمشده‌ای در غبارها

بیهوده است در طلبت انتظارها

بگذار که بی تو اشک شوم پای تا به سر

جاری شوم به یاد تو چون جویبارها

 

 در کوهسارها نعره زنم نیمه‌های شب

سر در نشیب حسرت چون آبشارها

بگذار بی تو تن بسپارم به بادها

شاید به در برند مرا زین حصارها

 

 من با کدام ابر بگویم ز درد خویش؟

گز گریه‌اش به خون ننشیند بهارها

گویی که آسمان به زمین ریخت ناگهان

وقتی شکست قامت من زیر بارها

 

 آنسان مرا به تیر هلاک کشت سرنوشت

کافسانه گشت قصه‌ اسفندیارها

دیگر تو نیستی که بمانم به خاطرت

رفتم که گم شوم چو زمان در غبارها

00

 

 

 

 

تو را من زهر شیرین خوانم ای عشق

که نامی خوشتر از اینت ندانم

وگر هر لحظه رنگی تازه گیری

 به غیر از زهر شیرینت نخوانم

تو زهری ؛ زهر گرم سینه سوزی

تو شیرینی ؛ که شور هستی از توست

شراب ِ جام خورشیدی که جان را

نشاط از تو ؛ غم از تو ؛ مستی از توست

بسی گفتند دل از عشق برگیر

که نیرنگ است و افسون است و جادوست

ولی ما دل به او بستیم و دیدیم :

که او زهر است اما ... نوشداروست

چه غم دارم که این زهر تب آلود

تنم را در جدایی می گدازد

از آن شادم که در هنگامه ی درد

غمی شیرین دلم را می نوازد

اگر مرگم به نامردی نگیرد

مرا مهر تو در دل جاودانی ست

وگر عمرم به ناکامی سر آید

تو را دارم که مرگم زندگانی ست

                                                         فریدون مشیری

مرد را دردی اگر باشد خوش است
درد بی دردی علاجش آتش است