میدانم ای که گمشدهای در غبارها
بیهوده است در طلبت انتظارها
بگذار که بی تو اشک شوم پای تا به سر
جاری شوم به یاد تو چون جویبارها
در کوهسارها نعره زنم نیمههای شب
سر در نشیب حسرت چون آبشارها
بگذار بی تو تن بسپارم به بادها
شاید به در برند مرا زین حصارها
من با کدام ابر بگویم ز درد خویش؟
گز گریهاش به خون ننشیند بهارها
گویی که آسمان به زمین ریخت ناگهان
وقتی شکست قامت من زیر بارها
آنسان مرا به تیر هلاک کشت سرنوشت
کافسانه گشت قصه اسفندیارها
دیگر تو نیستی که بمانم به خاطرت
رفتم که گم شوم چو زمان در غبارها
00
تو را من زهر شیرین خوانم ای عشق
که نامی خوشتر از اینت ندانم
وگر هر لحظه رنگی تازه گیری
به غیر از زهر شیرینت نخوانم
تو زهری ؛ زهر گرم سینه سوزی
تو شیرینی ؛ که شور هستی از توست
شراب ِ جام خورشیدی که جان را
نشاط از تو ؛ غم از تو ؛ مستی از توست
بسی گفتند دل از عشق برگیر
که نیرنگ است و افسون است و جادوست
ولی ما دل به او بستیم و دیدیم :
که او زهر است اما ... نوشداروست
چه غم دارم که این زهر تب آلود
تنم را در جدایی می گدازد
از آن شادم که در هنگامه ی درد
غمی شیرین دلم را می نوازد
اگر مرگم به نامردی نگیرد
مرا مهر تو در دل جاودانی ست
وگر عمرم به ناکامی سر آید
تو را دارم که مرگم زندگانی ست
فریدون مشیری