نمی دانستی که از تاریکی می ترسم
همیشه سیاه می پوشیدی
داشتم به تاریکی عادت می کردم
سفید پوشیدی و رفتی
رفت و دنیای دلم را با غروبش جا گذاشت
رفت و تصویر نگاهش را به تاب لحظه هایم جا گذاشت
یک شب آمد پاک و ساده از دیار روشن آئینه ها
صبحدم رفت و مرا با خاطرات پنجره تنها گذاشت
یادت در جسم وجانم خواهد ماند
خیلی قشنگ بود. خیلی